از کجاها به اين ص�حه سر می زنند؟

Powered by Blogger
ATOM Feed

www.flickr.com
[ پنجشنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۲ ]  ::  [ حامد. د ]
من امسال کنکور دادم که از نظر افتضاح بودن يک فاجعه ي تمام عيار بود. ليکن براي اينکه سال ديگه قراره با دوستان يک کنکور تمام عيار بديم و حماسه ي 83 رو خلق کنيم، تجارب کنکور امسالم رو اينجا مي نويسم که سال ديگه ازش استفاده بکنم(بکنيم):
1. هيچ وقت احساس خدا بودن توي درسي به ت دست نده، چون ممکنه توي جلسه متقابلا اين احساس به ت دست بده که داري نمره ي منفي جمع مي کني!
2. قانوني که امسال در مورد مدل ماشين حساب وضع کرده بودن صرفا تزئيني بود و هيچ کاري به ماشين حسابها ندارند، هرچند که من شنيدم ماشن هاي Algebra رو reset مي کردن، ناگفته نماند که اين را هم شنيديم که با اين ماشين حسابها ملت دياگرام نايکوئيست هم رسم کرده اند!
3. اگر جايي خوانديد که يک ساعت و نيم قبل از شروع امتحان سر جلسه حاضر شويد اين حرف نيز صرفا کشک مي باشد، زيرا نيم ساعت قبل از شروع امتحان تازه درها را با مي کنند.
4. بعد از اتمام امتحان فورا از صحنه متواري شويد چون ممکن است با کساني که چندان روي معلومات آنها حساب نمي کنيد مواجه شويد که مي گويند فلان درس چقدر راحت بود، من 100 زدم! و در نتيجه به شما احساس غش و ضعف دست بدهد!
5. چند دقيقه مانده به شروع امتحان براي پر کردن وقت از بلند گوها اعلام مي شود که براي سلامتي فلاني و غيره و بهمان ، سه تا صلوات بلند بفرستيد، که پاسخش سکوتيست سنگين که فضا رو پر مي کند.
6. معمولا ترتيب درسها به اينگونه است که دو تا درس توي يک دفترچه است براي نتيجه گيري بهتر، خوبه که از دوتا درس يکي رو فدا کني چون فرصت نخواهي کرد به درس دوم بپردازي، انتخابش با خودتون، من فقط اينجا ترتيب دفترچه ها رو مي گم:
نوبت اول: دفترچه اول:رياضي و مدار، هرکدام بيست سوال، وقت دو ساعت
دفترچه دوم: الکترونيک و کنترل، هرکدام پانزده سوال، يک ساعت و نيم
نوبت دوم: دفترچه اول: سيگنال، پانزده سوال، چهل و پنج دقيقه.
دفترچه دوم: زبان، بيست و پنج سوال، چهل پنج دقيقه.
دفترچه سوم: ماشين و مغناطيس، سي سوال، نود دقيقه.
7. شکلهاي سوالهاي مدار چقدر بد خط بود! آدمو ياد خط «مهندس ه» معروف مي انداخت!
8. از اونجايي که هرسال سعي مي کنند سوالهاي متفاوت با سال قبل طرح کنند، فقط به تست زدن اکتفا نکن و سعي کن به جزوه ها هم نگاهي بندازي.

اگه شما هم تجربه اي از اين حماسه ي عظيم داري مي توني بنويسي!


..................................................................................................................................

[ پنجشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۲ ]  ::  [ Ghazale ]
شرق و یاس نو هم متوقف شدن ...


..................................................................................................................................

[ چهارشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۲ ]  ::  [ عليرضا ]
داشتم آهنگهاي زويا ثابت رو گوش مي كردم . مي خواستم ببينم اگه كيفيتشون خوبه، ضبطشون كنم . ساعت نزديك 10 شب بود . گرسنه بودم . زويا داشت مي خوند :
*چشماي من ميل به گريه داره مي خواد بباره دل نمي دوني كه چه حالي داره چه حالي داره غصه بجز گريه دوا نداره خدا نداره *
خوندنش گرسنه ترم كرد . مادر بزرگم داشت سوپ ميخورد . انگار هيچكس به فكر من نيست . چقدر بده هيچكس به فكر آدم نباشه . وزويا :
* درون جمعم من ولي دلم تنهاست لبم چو گل خندان دو ديده ام درياست لب از برون خندد دل از درون گريد ز برق چشمانم نشان غم پيداست تو شاهدي اي غم *
گرسنه تر شدم . ديدم اينجوري نمي شه . بايد خودم اقدام كنم . دو تا سيب زميني نسبتا كوچك با يك بشقاب استيل و يك چاقوي ميوه خوري . همچنان كه سيب زميني ها رو پوست مي كردم زويا مي خوتد :
* امشب در سر شوري دارم امشب در دل نوري دارم باز امشب در اوج آسمانم رازي باشد با ستارگانم *
بعد از پوست كردن رنده شون كردم با درشت ترين سوراخ رنده تا سيب زميني ها آب لمبو نشن . توده ي سيب زميني رو با دستام فشار دادم تا خوب آبش گرفته بشه .
يك تخم مرغ توش شكستم وبعد نمك ، فلفل قرمز ، زرد چوبه و به هم زدم . روغن ريختم تو كاسه .
صبر كردم تا روغن خوب داغ شه . مواد كوكو رو ريختم تو كاسه . يك كم سر وصدا كردن بعد آروم شدن . . رفتم سراغ زويا :
* از شادي پر گيرم كه رسم به فلك سرود هستي خوانم در بر حور و ملك در آسمانها غوغا فكنم
سبو بريزم ، ساغر شكنم .*
بوي كوكو بلند شد با قاشق و چنگال بر گردوندمش . طلا يي شده بود . مادر بزركم شامش رو خورده بود . نشسته بود داشت چرت مي زد . زويا هم حالا بهتر ميخوند :
* با ماه و پروين سخني گويم و ز روي مه خود اثري جويم جان يابم زين شبها ماه و زهره را به طرب آرم از خود بي خبرم ز شعف دارم نغمه اي بر لبها *
باز هم بوي كوكو . روي ديگرش هم طلايي شده بود . كوكو براي يك نفر . به همين راحتي .
* به ازاي هر نفر دو تا سيب زميني متوسط و يك تخم مرغ .
* آب سيب زميني رنده شده رو حتما بگيريد .
* قبل از ريختن مواد كوكو ، روغن بايد كاملا داغ باشه و گر نه كوكو مي چسبه به ظرف .
اگه بچه هاي خوبي باشين غذاها ي ديگه رو هم آموزش مي دم .


..................................................................................................................................

طرفای ساعت ِ ده بود ...
کلاس الکترونیک صنعتی تموم شده بود و من توی دبیرخونه بودم ؛
یوهو صدای خفیفی اومد و پنجرهء دبیرخونه به شدت تکون خورد ، اونقدر که همه ترسیدن و فکر کردن زلزله بوده و چون طبقهء همکف بودیم احساسش نکردیم ...

یه ساعت ِ بعد رفتم بانک تجارت دانشگاه ، تو شلوغ پلوغی و همهمه ء صف حرف در مورد صدای بلندی بوده که صبح شنیده شده ...
ظهر که برگشتم خونه عزیزم اصلن حالش خوب نبود ؛به خاطر ترس توی خواب و شنیدن اون صدا و تنها بودن تو خونه ...

و خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران :
انفجار تعدادی از واگنهای یه قطار حامل گوگرد بیش از 100 کشته و 400 مجروح به جا گذاشت ... که بیشتر این تعداد از امدادگران و مامورین آتش نشانی ِ نیشابور و مشهد هستند که برای خاموشی واگنهای آتش گرفته در ساعت ِ شش ِ صبح ، به منطقه اعزام شده بودند .
انفجار به قدری شدید بود که موج آن در مشهد هم احساس شد و تا شعاع200 متری خانه ها خراب و تا شعاع 10 کیلو متری شیشه ها شکست
...

قابل توجه همکلاسیهای تهرانی از جمله مریم که تازه میخوان برگردن :
کلیهء حرکتای رجاء از تهران به مشد کنسل شده ؛ زودتر به فکر یه بلیط دیگه باشید ...


..................................................................................................................................


تا حالا حتمن اینو خوندین ، یه بار دیگه ام بخونین ...
به یاد فروغ که سی و هشتمین سالگرد ِ نبودنش ِ این روزا .

يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقه‌ي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين مي‌رسد
و باز مي‌شود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دست‌هاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانه‌ي عطر ستاره‌هاي كريم
سرشار مي‌كند.
و مي‌شود از آنجا
خورشيد را به غربت گل‌هاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
من از ديار عروسك‌ها مي‌آيم
از زير سايه‌هاي درختان كاغذي
در باغ يك كتاب مصور
از فصل‌هاي خشك تجربه‌هاي عقيم دوستي و عشق
در كوچه‌هاي خاكي معصوميت
از سال‌هاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسه‌ي مسلول
از لحظه‌اي كه بچه‌ها توانستند
بر روي تخته حرف «سنگ» را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند.
من از ميان ريشه‌هاي گياهان گوشتخوار مي‌آيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانه‌اي‌ست كه او را
در دفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند.
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغ‌هاي مرا تكه‌تكه مي‌كردند.
وقتي كه چشم‌هاي كودكانه‌ي عشق مرا
با دستمال تيره‌ي قانون مي‌بستند
و از شقيقه‌هاي مضطرب آرزوي من
فواره‌هاي خون به بيرون مي‌پاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيك‌تاك ساعت ديواري
دريافتم، بايد. بايد. بايد.
ديوانه‌وار دوست بدارم.
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظه‌ي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براي برگ‌هاي جوانش
معني كند
از آينه بپرس
نام نجات دهنده‌ات را
آيا زمين كه زير پاي تو مي‌لرزد
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران، رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند
اين انفجارهاي پياپي،
و ابرهاي مسموم،
آيا طنين آيه‌هاي مقدس هستند؟
اي دوست، اي برادر، اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتل‌عام گل‌ها را بنويس.
هميشه خواب‌ها
از ارتفاع ساده‌لوحي خود پرت مي‌شوند و مي‌ميرند
من شبدر چهارپري را مي‌بويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روييده‌ست
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟
آيا دوباره من از پله‌هاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب، كه در پشت‌بام خانه قدم مي‌زند سلام بگويم؟
حس مي‌كنم كه وقت گذشته‌ست
حس مي‌كنم كه «لحظه» سهم من از برگ‌هاي تاريخ است
حس مي‌كنم كه ميز فاصله‌ي كاذبي‌ست در ميان گيسوان من و دست‌هاي
اين غريبه‌ي غمگين
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را بتو مي‌بخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه مي‌خواهد؟
حرفي به من بزن
من در پناه پنجره‌ام
با آفتاب رابطه دارم.



..................................................................................................................................

[ یکشنبه، بهمن ۲۶، ۱۳۸۲ ]  ::  [ حامد. د ]
يک کتاب قطور با جلد سفيد، «نظريه ي اصولي مدارهاي الکتريکي» عنوان نارنجي و درشتي که بالاي صفحه نوشته شده ، در ادامه ي عنوان با خودکار، به عنوان شوخي اضافه شده است :«فُشُرده». زير اون داخل پرانتز و با همان فونت نارنجي اومده« (خطي و غير خطي) ». صفحه ي اول اطلاعات ديگه اي نمي ده به جز پايين صفحه، سمت چپ که با فونت مشکي نوشته «تاليف: مهندس ه. ». خودشه، مهندس ه. قدکوتاه، تپل، تقريبا فاقد گردن با سري گرد و چشماني ريز و بادامي. قيافه اي عجيب براي اسمي به همان غرابت: قوشه. سدي که ترم سوم جلوي تمام ورودي هاي 79 سبز شد. «مدار I». درسي که اگر پاس نمي شد جواز ورود به دنياي مهندسي برق را نمي گرفتي. استاد از مسخره بودن رفتار و قيافه ي خودش آگاه است به همين خاطر به کوچترين لبخندي و حرکتي سر کلاس حساسيت نشان مي دهد و کسي سر کلاس نبايد جم بخورد. نزديک پنجاه نفر دانشجوي ابتداي راه. تند حرف مي زند. بدخط مي نويسد و پراکنده. صدايش خش دارد و مثل اينکه همواره درحال جيغ کشيدن باشد صحبت مي کند. يک استاد نامي که شهرتش را مديون پيچيده و سخت جلوه دادن درسهايش است.« اگه اين درس پاس نشه ترم ديگه هيچي نمي توني برداري.» يک علامت سوال بزرگ پس زمينه طرح جلد کتابشو تشکيل مي ده، علامت سوالي که پس زمينه ي ذهن همه ي دانشجوها هم هست. کتابو ورق مي زنم توي صفحات سفيد اول شماره مسائلي رو که بايد حل کنيم نوشته. کمي پايينترهم نوشته شده:
«يک تجربه: مسائل فصل 2 و 3 يک شباهت و يک تفاوت دارند:
شباهت: هردو بسيار سخت هستند.
تفاوت: مسائل فصل 2 را مي توان فهميد اما فصل را خير! »
با خودکاري با رنگ ديگري فلِشي از اين مطلب کشيده شده، روي فلِش نوشته« چند هفته بعد» و در انتهاي فلِش :
«يک تجربه 2: مسائل فصل2 و 3 هردو ساده اند، مسائل فصل 4 فوق العاده سخت است!»
بعدها فهميدم مسائلي که توي اين کتاب و درضمن درس به آنها تاکيد شد، مباحثي غير مفيد بودند که تنها از جهت سخت بودن و گيج کنندگي مورد توجه استاد قرار گرفته بودند، دريغ از آموختن مسائل پايه اي که بايد آموخت.
صفحه ي آخر کتاب با خطي ريز نوشته شده:« ساعت 9 شب، جمعه 8 دي. حامد کتاب مدار را بست و فرياد برآورد که :ديگه مدار بسه! حالم بهم خورد!!... ». بالاي همون صفحه :« امتحان مدار شامل 12 پرسش و 2 مساله بود، روي هم 26 نمره وقت هم سه ساعت، مساله ي اول 3.5 نمره و مساله دوم هم 4.5 نمره. پرسشها غير از يکي دوتا معمولي بودن اما مسائل سخت، از کوپلاژ نيومده بود و کلا مسائل فصل 4 ساده تر بود» با مداد از اين نوشته فلش زده شده و نوشته شده:« مدتي بعد حامد ديد که مدار را 18.25 شده است». تنها خاطره ي خوبي که از مدار دارم همين نمره ي خوبش بود، که طبق معمول به اين افسوس بدل شد که چرا بالاترين نشدم.


چندتا نکته:
1. دکتر رجبي فوق العاد ه است، کدوم آدم بي ظرفيتي توي کامنتهاي نوشته ي علي رضا ازش بد گفته بود!؟.. کسي کتابِ بررسي ِ استيونسون داره به من بده؟
2. چندتا ازدوستان دعوتنامه هاشون فرستاده شده، لطفا جواب بدين ديگه، کاري نداره که!!!
3. بحث سياسي توي اين وبلاگ اصلا "خطري" نيست! هرچه دل تنگت مي خواهد بگو. کسي به تريبونهاي آزاد دانشجويي کاري داره؟ حکومت کارخودشو مي کنه و به اين جيغ و دادها هم کاري نداره...


..................................................................................................................................

مثل اینکه یه سوء تفاهم گنده پیش اومده ...
من فکر کردم شماام دقیقن همون احساس منو موقع شنیدن ِ این قطعه دارین، واسه همین بازش نکردم و توضیح واضحات ندادم :

خوندن ِشعر شاملو و شنیدن ِ قطعهء سپیده آدمو به خاطر ایران عزیزی که حالادیگه از دست رفته و چیزی ازش نمونده متاسف میکنه ؛ وطنی که تجربه ثابت کرده اینجوری و با این شعارا درست نمیشه ....

اگه گفتم " دیگه همه تصمیمشونو گرفتن " منظورم همون حرفا و برداشتای شما بود به خدا ....


..................................................................................................................................

کجائی تو ؟
که ام من ؟
و جغرافیای ما
کجاست ؟


*******

کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره ام راه بربسته است ؟ - :
آتش بازی ِ بی دریغ ِ شادی و سرشاری
در نه توهای ِ بی روزن ِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پر نگار و به آئین که تنها
سر پناهکی بود و
بوریائی و
بس .

کجا شد آن تنعم ِ بی اسباب و خواسته ؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه یِ ناباور که نان پاره ی ِ ما برده گان ِ گردن کش را نان خورشی نبود
چرا که لئامت هر وعده ی ِگمِج
بی نیازی ِ هفته ئی بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه دزدانه از مرزهای خاطره می گریخت ،
و ما را حضور ِ ما کفایت میکرد ؟

تن از سر مستی جان تغذیه میکرد
چنان که پروانه از طراوت ِ گل .
و ما دو دست در انبان جادوئیِ شاه سلیمان
بی تابترین ِ گرسنه گان را در خوانچه های رنگین کمان ضیافت میکردیم .

هنوز آسمان از انعکاس هلهله یِ ستایش ما ( که بی ادعاتر کسانیم)
سنگین است .

این آتش بازی ِ بی دریغ چراغان ِ حرمت کیست ؟

لیکن خدای را با من بگوی کجا شد آن قصرِ پر نگارِ به آئین که کنون مرا زندان ِزنده ی ِ بیزاریست
و هر صبح و شام ام
در ویرانه هایش به رگبارِ نفرت میبندند .

کجائی تو ؟
که ام من ؟
و جغرافیای ما
کجاست ؟


( شاملو )

******


تا حالا دیگه همه تصمیمشون گرفتن ولی اگه واسه حضور به هم رسوندن یا نرسوندن ِ روز جمعه یه کوچولو شک کردین اینو گوش بدین ... شکتون برطرف میشه ،
( به یاد ایران عزیز که ...)


..................................................................................................................................

[ پنجشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۲ ]  ::  [ عليرضا ]
راستش من ميخواستم راجع به يكي از استاد ها كه توي اين سه سال و اندي باهشون درس داشتيم و من خيلي دوستش دارم بنويسم ، ولي هر چي فكر ميكنم ميبينم ، نميتونم از بين اين همه استاد يكيشون رو انتخاب كنم . پس در مورد چند تاشون اظهار نظر ميكنم :
اين استاد ها رو دوست دارم چون :

هدتني : تسلطش به درس فوق العاده است . طريقه ي گچ دست گرفتنش منحصر به فرده . توپول وبامزه است . با اين كه خيلي كوچولوي بچه ها ازش حساب ميبرن (مخصوصا پرهام) بر خلاف زارع كه با اون مقياس هيچكي تحويلش نميگيره .

خادمي : مزه ي درس افتادن را براي اولين بار در دوران تحصيل بر من چشانيد. قدش مثل خودم بلنده . با اينكه مدير گروه برق نيست ولي همه كاره ي گروه برقه .

رجبي : دو طرف ريشش هيچوقت يكسان نيست . شكمش بهش مياد .

چيتي زاده : تمام فاكتورهاي يك استاد خوب رو داره . خوش تيپ ،خوشگل ، خوش لباس‌ ، خوش اخلاق ، با شخصيت ، تو دل برو ، خوش نمره ، جيگر طلا و ..... . فقط اگه بجاي تجارت چرم يك مقدار به تحقيقات دانشگاهي بيشتر اهميت بده ديگه هيچ عيبي نداره .

بيات مختاري : لهجه اش خيلي قشنگه مخصوصا لهجه ي انگليسيش . وقتي يك Grabell ميگه دلم ضعف ميره . به نرم افزار هاي روز دنيا مثل MATLAB , SPICE آشنايي كامل داره .

مولوي : لباساش هميشه سته (اينقدر استاد خوش لباس تو دانشكده كمه كه بايد از مولوي با اون رفتار غير خطيش ، بخاطر خوش لباس بودنش خوشم بياد ) . حميد خيلي دوستش داره .

ساده : بالاترين وشيرين ترين نمره ي دوره ي دانشگاه رو تا به حال از ايشون گرفتم .ماشين2 =19.75. در كل خيلي دوستش دارم (كاش لباساش يك كم خوش رنگ تر بود)

خوشبين : هر وقت معدلم پايين بياد يك درس باهش برميدارم تا مشكل حل شه . كاش ميشد 4بار تكنيك پالس پاس كرد .

زارع : بر خلاف قد وقامت بزرگش قلب مهربوني داره .

از عزيزاني كه اسمشون در بالا نيومد عذر خواهي ميكنم .


..................................................................................................................................

[ دوشنبه، بهمن ۲۰، ۱۳۸۲ ]  ::  [ maryam ]
با يک شکلات شروع شد. من يک شکلات گذاشتم توي دستش. او يک شکلات گذاشت توي دستم. من بچه بودم ? سرم را بالا کردم. سرش را بالا کرد. ديد که مرا مي شناسد. خنديدم.
گفت:«دوستيم؟»
گفتم:«دوست دوست.»
گفت:«تا کجا؟»
گفتم:«دوستي که «تا» ندارد!»
گفت:«باشد،تا پس از مرگ!»
گفتم:«نه? نه، نه? تا ندارد.»
گفت:«قبول? تا آنجا که همه دوباره زنده مي شوند، يعني زندگي پس از مرگ. باز هم با هم دوستيم . تا بهشت? تا جهنم، تا هرجا که باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم.
گفتم:«تو برايش تا هرکجا که دلت مي خواهد يک تا بگذار. اصلآ يک تا بکش از اين سر دنيا تا آن دنيا. اما من اصلآ تا نمي گذارم، نگاهم کرد.نگاهش کردم. باور نمي کرد. مي دانستم. او مي خواست حتمآ دوستي مان تا داشته باشد. دوستي بدون تا را نمي فهميد.
گفت:«بيا براي دوستي مان يک نشان بگذاريم.»
گفتم:«تو بگذار.»
گفت:«شکلات. هر بار که همديگه را مي بينيم يک شکلات مال تو? يکي مال من. باشد؟»
گفتم:«باشد.»
هربار يک شکلات مي گذاشتم توي دستش،او هم يک شکلات توي دست من.باز همديگر را نگاه می کرديم يعنی که دوستيم.دوست دوست. من تندی شکلاتم را باز می کردم و می گذاشتم دهانم و تند تند آن را می مکيدم.
می گفت:«شکمو! تو دوست شکمويی هستی.»و شکلاتش را می گذاشت توی يک صندوق کوچولوی قشنگ.
می گفتم:«بخورش!»
می گفت:« تمام می شود. می خواهم تمام نشود. برای هميشه بماند.»
صندوقش پر از شکلات شده بود. هيچ کدامش را نمی خورد. من همه اش را خورده بودم.
گفتم:« اگر يک روز شکلات هايت را مورچه ها بخورند يا کرم ها٬آن وقت چه کار می کنی ؟»
گفت:«مواظب شان هستم.»
می گفت می خواهم نگه شان دارم تا موقعی که دوست هستيم و من شکلات را می گذاشتم توی دهانم و می گفتم:«نه،نه،تا ندارد. دوستی که تا ندارد.»
يک سال،دو سال،چهارسال،هفت سال،ده سال و بيست سال شده است. او بزرگ شده است. من بزرگ شده ام. من همه شکلات ها را خورده ام. او همه شکلات ها را نگه داشته است. او آمده است امشب تا خداحافظی کند. می خواهد برود. برود آن دور دورها.
می گويد:«می روم اما زود بر می گردم.»
من می دانم می رود و بر نمی گردد. يادش رفت شکلات را به من بدهد. من يادم نرفت. يک شکلات گذاشتم کف دستش:« اين هم آخرين شکلات برای صندوق کوچکت.» يادش رفته بود که صندوقی دارد برای شکلات هايش. هر دو را خورد. خنديدم. می دانستم دوستی من «تا» ندارد. می دانستم دوستی او «تا» دارد. مثل هميشه. خوب شد همه ی شکلات هايم را خوردم. اما او هيچ کدامشان را نخورد. حالا با يک صندوق پر از شکلات نخورده چه خواهد کرد؟!


..................................................................................................................................

[ جمعه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۲ ]  ::  [ حامد. د ]

تحریم انتخابات



..................................................................................................................................

[ چهارشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۸۲ ]  ::  [ حامد. د ]
يک خبر فرهنگي
همانطور که مستحضريد امسال جشنواره ي فجر توي مشهد هم برگزار ميشه. فيلمها در سه سيانس 9-11 و 4-6 و 6:30- 8:30 در چهار سينماي قدس و هويزه و آفريقا و سيمرغ به نمايش درمياد. برنامه ي فيلمها رو هم توي روزنامه ها (مثلا خراسان) و يا جنب گيشه هاي سينماها مي تونيد پيدا کنيد. فيلمها به صورت بليط فروشي قبل از نمايش اکران مي شه و به قراري بليط هر فيلم 800 تومان است.
من قصد دارم فردا ساعت 4 براي "بي خوابي"(هويزه) برم و اگه حس ش بود ساعت 6:30 هم براي "چند تار مو"(قدس). اولي يه فيلم معرکه است با حضور آل پاچينو و رابين ويليامز، به قول حميد آل پاچينو همون دکتر مولوي ِ خودمونه کمي سفيدتر! "چند تار مو" هم اينجور که شنيدم(خوندم) يه فيلم با فرم جديد از ايرج کريميه. اگه "از کنار هم مي گذريم"، فيلم قبلي ايرج کريمي رو که حدود يه ماه پيش قدس مي داد ديده باشي و پسنديده باشي حتما از اين فيلم خوشت خواهد اومد.
راستي تا يادم نرفته، اگه اين وبلاگ همين روند سوت و کورشو ادامه بده در چند روز آينده درش تخته خواهد شد.


..................................................................................................................................

[ سه‌شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۲ ]  ::  [ حامد. د ]
سلام
1. اسامي کسايي رو که به عضويت وبلاگ در اومدن سمت راست در ستون اعضاء نوشتم، اگه کسي نسبت به اسمش و يا ID ش اعتراضي داره به من بگه.

2. اسامي استادا (البته غير از آزمايشگاهها) رو امروز زدند، شانس آوردند چون من تصميم داشتم به بچه هاي هفتادو نهي بگم که يه تحصن و تجمع اعتراض آميز بکنيم و شما هم خوب مي دونيد که بچه هاي هفتاد ونهی چقدر با بخارهستند و کشته و مرده ي اينجور کارهاي گروهي و دسته جمعي و چه بسا ممکن بود ساختمون نوساز مهندسي رو بيارن پايين! واقعا شانس آورند.


3. براي اينکه اين وبلاگ يه سبک و سياقي پيدا کنه پيشنهاد مي کنم مثل ساير وبلاگهاي گروهي هر دفعه يه موضوع انتخاب کنيم و هرکسي در مورد اون موضوع نظر خودشو اعلام کنه و سايرين هم به دلخواه براش کامنت بذارن. اولين موضوع هم مي تونه اين باشه که "موضوع چي باشه؟" من اينارو پيشنهاد مي کنم:
الف: بهترين استادي که در اين چهار سال با او درس گذارنيده ايد چه کسي بوده است چرا؟
ب: بدترين استاد (و احتمالا استادها! ) و چرا؟
ج: بهترين خوراکي که ممد عبدي ميده چيه؟ چرا؟
د: يک خاطره ي تلخ ِ عاشقانه ي سوز آور از دوران دانشگاه!
ه: چرا بچه هاي کنترل اينقدر خرخونند؟!؟
و: به دکتر رجي بيشتر علاقه داريد يا مهندس هدتني؟
ز: آيا تا کنون درسي پاس کرده ايد که آخر ترم بگوييد "واي چه درس مفيدي بود!"
ح: يه خاطره از ترمهاي اول...
ت:چرا بچه های 79 اينفدر به موسيقی سنتی علاقه دارند!؟ بابا..
... بقيه حروف الفبا باشه براي بقيه دوستان!


..................................................................................................................................

[ یکشنبه، بهمن ۱۲، ۱۳۸۲ ]  ::  [ ناشناس ]
احتمالن هنوز دوستای انگشت شماری به این وبلاگ سر میزنن و میخونن و مینویسن ...
و شاید این آخرین کار دسته جمعی باشه که برای هممون ِ ؛ برای ماهایی که تو طول این چهار سال ثابت کردیم اهل کارای دسته جمعی نیستیم ...
شاید بچه های هیچ ورودی مثل ما نباشن ؛ چند دسته و مدام دلخور و ناراحت از همدیگه ؛ ...
کاشکی میشد حالا که آخرین ماههای این دوران تکرار نشدنی رو تجربه میکنیم ؛ همه چیزو بذاریم پشت سرمون و زیر پامون و اجازه بدیم تو این دنیای پوچ ِ لعنتی رفاقتا پررنگتر باشه و نارفاقتیا بیرنگتر و بیرنگتر ....

که به قول شاملو:اگر عشق نبود هیچ آدمیزاده ای را تاب سفری اینچنین نبود ...

و به قول فروغ عزیز :

وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود ...
و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند ...
وقتی که چشمهای کودکانه ء عشق مرا با دستمال تیرهء قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون میپاشید ...
وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود ، هیچ چیز بجزء تیک تاک ساعت دیواری ...
دریافتم ؛ باید، باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم .

و یه خسته نباشید گنده برای بچه هایی که مدرن داشتن ...
راستی کجای دنیا شده که استادی یادش بره امتحان استاد دیگه ای که بهش سپردرو فراموش کنه ؟! ..
اینم از اون چیزایی که حتمن باید تو تاریخ علمی دنیا ثبت بشه ...


..................................................................................................................................