تا حالا حتمن اینو خوندین ، یه بار دیگه ام بخونین ...
به یاد فروغ که سی و هشتمین سالگرد ِ نبودنش ِ این روزا .
يك پنجره براي ديدن
يك پنجره براي شنيدن
يك پنجره كه مثل حلقهي چاهي
در انتهاي خود به قلب زمين ميرسد
و باز ميشود بسوي وسعت اين مهرباني مكرر آبي رنگ
يك پنجره كه دستهاي كوچك تنهايي را
از بخشش شبانهي عطر ستارههاي كريم
سرشار ميكند.
و ميشود از آنجا
خورشيد را به غربت گلهاي شمعداني مهمان كرد
يك پنجره براي من كافيست.
من از ديار عروسكها ميآيم
از زير سايههاي درختان كاغذي
در باغ يك كتاب مصور
از فصلهاي خشك تجربههاي عقيم دوستي و عشق
در كوچههاي خاكي معصوميت
از سالهاي رشد حروف پريده رنگ الفبا
در پشت ميزهاي مدرسهي مسلول
از لحظهاي كه بچهها توانستند
بر روي تخته حرف «سنگ» را بنويسند
و سارهاي سراسيمه از درخت كهنسال پر زدند.
من از ميان ريشههاي گياهان گوشتخوار ميآيم
و مغز من هنوز
لبريز از صداي وحشت پروانهايست كه او را
در دفتري به سنجاقي
مصلوب كرده بودند.
وقتي كه اعتماد من از ريسمان سست عدالت آويزان بود
و در تمام شهر
قلب چراغهاي مرا تكهتكه ميكردند.
وقتي كه چشمهاي كودكانهي عشق مرا
با دستمال تيرهي قانون ميبستند
و از شقيقههاي مضطرب آرزوي من
فوارههاي خون به بيرون ميپاشيد
وقتي كه زندگي من ديگر
چيزي نبود، هيچ چيز بجز تيكتاك ساعت ديواري
دريافتم، بايد. بايد. بايد.
ديوانهوار دوست بدارم.
يك پنجره براي من كافيست
يك پنجره به لحظهي آگاهي و نگاه و سكوت
اكنون نهال گردو
آنقدر قد كشيده كه ديوار را براي برگهاي جوانش
معني كند
از آينه بپرس
نام نجات دهندهات را
آيا زمين كه زير پاي تو ميلرزد
تنهاتر از تو نيست؟
پيغمبران، رسالت ويراني را
با خود به قرن ما آوردند
اين انفجارهاي پياپي،
و ابرهاي مسموم،
آيا طنين آيههاي مقدس هستند؟
اي دوست، اي برادر، اي همخون
وقتي به ماه رسيدي
تاريخ قتلعام گلها را بنويس.
هميشه خوابها
از ارتفاع سادهلوحي خود پرت ميشوند و ميميرند
من شبدر چهارپري را ميبويم
كه روي گور مفاهيم كهنه روييدهست
آيا زني كه در كفن انتظار و عصمت خود خاك شد جواني من بود؟
آيا دوباره من از پلههاي كنجكاوي خود بالا خواهم رفت
تا به خداي خوب، كه در پشتبام خانه قدم ميزند سلام بگويم؟
حس ميكنم كه وقت گذشتهست
حس ميكنم كه «لحظه» سهم من از برگهاي تاريخ است
حس ميكنم كه ميز فاصلهي كاذبيست در ميان گيسوان من و دستهاي
اين غريبهي غمگين
حرفي به من بزن
آيا كسي كه مهرباني يك جسم زنده را بتو ميبخشد
جز درك حس زنده بودن از تو چه ميخواهد؟
حرفي به من بزن
من در پناه پنجرهام
با آفتاب رابطه دارم.