احتمالن هنوز دوستای انگشت شماری به این وبلاگ سر میزنن و میخونن و مینویسن ...
و شاید این آخرین کار دسته جمعی باشه که برای هممون ِ ؛ برای ماهایی که تو طول این چهار سال ثابت کردیم اهل کارای دسته جمعی نیستیم ...
شاید بچه های هیچ ورودی مثل ما نباشن ؛ چند دسته و مدام دلخور و ناراحت از همدیگه ؛ ...
کاشکی میشد حالا که آخرین ماههای این دوران تکرار نشدنی رو تجربه میکنیم ؛ همه چیزو بذاریم پشت سرمون و زیر پامون و اجازه بدیم تو این دنیای پوچ ِ لعنتی رفاقتا پررنگتر باشه و نارفاقتیا بیرنگتر و بیرنگتر ....
که به قول شاملو:اگر عشق نبود هیچ آدمیزاده ای را تاب سفری اینچنین نبود ...
و به قول فروغ عزیز :
وقتی که اعتماد من از ریسمان سست عدالت آویزان بود ...
و در تمام شهر قلب چراغ های مرا تکه تکه می کردند ...
وقتی که چشمهای کودکانه ء عشق مرا با دستمال تیرهء قانون می بستند
و از شقیقه های مضطرب آرزوی من
فواره های خون به بیرون میپاشید ...
وقتی که زندگی من دیگر چیزی نبود ، هیچ چیز بجزء تیک تاک ساعت دیواری ...
دریافتم ؛ باید، باید، باید، دیوانه وار دوست بدارم .
و یه خسته نباشید گنده برای بچه هایی که مدرن داشتن ...
راستی کجای دنیا شده که استادی یادش بره امتحان استاد دیگه ای که بهش سپردرو فراموش کنه ؟! ..
اینم از اون چیزایی که حتمن باید تو تاریخ علمی دنیا ثبت بشه ...