دیدی که یار چون ز دل ما خبر نداشت ***ما را شکار کرد و بیفکند و بر نداشت خاقانی علاقه یک آدم به آدم به آن حد می رسد که حاضر است تمام دنیا را بدهد تا فقط جواب سلام یک آدم دیگر را بشنود. حد و نهایتی برای علاقه و دوست داشتن یک آدم نسبت به یک آدم قابل تصور نیست. حالا می شود فکر کرد خدا با آن عظمتش چقدر ما را دوست دارد. حتی تصور این دوست داشتن هم آدم را لبریز می کند. خدا بزرگترین عاشق است. اگر غم و غصه را برای او متصور شویم چقدر برای ما بندههایش غم و غصه می خورد. حالا اگر قبول کنیم خدایی هست که این قدر ما را دوست دارد پس دلیلی ندارد برای حوادثی که برای ما اتفاق می افند و از اختیار ما خارج است، غصه بخوریم. زیرا با این نگاه خدا که بی نهایت ما را دوست دارد برای ما این را خواسته است. پس همیشه شادیم و امیدوار به آینده. امیدوار به لطف او و فردایی بهتر.
[ چهارشنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۶ ] :: [ Mohammad Hosseini ]
ساعت 8 صبحه. پریروز محمد توی آسانسور در حالی که استاد دفاعش کنارش وایساده بود داد زد که چهارشنبه دفاع داره. به خودم زحمت دادم و اومدم اینجا چون فکر کردم ساعت 8 جلسه ست. زنگ زدم بهش از دانشکده، گفت ساعت 11 دفاعشه. داره برف مییاد اینجا. پارسال همین وقتا بود میرفتیم کلاس GSM. اتفاقای جالبی توی اون کلاس و بعدش افتاد. محمد دفاع می کنه و برمی گرده مشهد. حامد چهار ماه برگشت.
اولین بار که یه خوابگاه دانشجویی رو دیدم اتاق حامد بود. خوابگاه زنجان. نمیدونم چرا همچین اسمی داشت! اوراق شناسایی نداشتم و اون طفلی از طبقه چهارم گز کرد و با شلوار ورزشی آبیش با کارت دانشجوییش اومد پایین. دفعه بعد هم همین مساله تکرار شد. یه ظرف بزرگ سالاد اولیه داشتن پر لوبیا سبز.
بازم همین روزا بود که رفتیم پارک جمشیدیه با محمد و جعفر و دو نفر دیگه. برف باریده بود و عدهای برف بازی میکردن همراه با جیغ و داد. چند ماه بود توی تابستون که اونجا رفتم بازم چند نفر جیغ میزدن ولی برف بازی نمیکردن.
راستش چیز زیادی از دانشگاه فردوسی یادم نمییاد دیگه. جالبه که زمان چطور میگذره از جلوی چشمها.