بالای تپهای ایستاده بود، تنها. مشرف بر کوههای اطراف. شلوار کردی خاکستری و تیشرت راه راه زرد و سفید به تن داشت. شلوارش خاک آلود و تیشرتش چرک بود. تا چشم کار میکرد کوه بود و کوه. گرما و خشکی بیداد میکرد. هیچ نوع علفی در آنجا جرات روییدن نداشت. بیشتر از یک ساعت تا جادهای که در روز کمتر از انگشتان دست رهگذر میدید، فاصله داشت. نگهبان چاه نفت بود همدمی به جز مار و عقرب نداشت و ما که به اشتباه مسیری را رفته بودیم، دیدیمش.
و از اون روز مدام با خودم میگم توی اون برهوت از اون بالا چی میدید؟ به چی فکر میکرد؟ به آیندهش!؟ دوست داشتم بفهمم که آیا میدونه نفت بشکهای چند دلاره؟ ما روزانه چند بشکه نفت صادر میکنیم؟ میدونه انرژی هستهای حق مسلمشه؟ و هزار و یک سوال دیگه که نفهمیدم و نشد که ازش بپرسم.
ولی یه چیز رو خوب میدونم که یک نفر هست که روزانه قریب به 3،800،000 بشکه نفت ِ 62 دلاری میفروشه بدون اینکه از وجود نگهبانهای چاههای نفت خبر داشته باشه و خندهدار اینجاست که مدام دم از عدالت میزنه.