از کجاها به اين ص�حه سر می زنند؟

Powered by Blogger
ATOM Feed

Archive


www.flickr.com
[ جمعه، تیر ۱۵، ۱۳۸۶ ]  ::  [ Mohammad Hosseini ]

دارم برای پروژه توزیع مقاله می‌خونم؛ حامد زنگ می‌زنه. آخرین باری که اومد اینجا برق رفته بود و ماهی داشتیم برای شام. دوباره ماهی داریم. قصد خرید داره و می‌خواد که همراهیش کنم. می‌گه تا یک ساعت دیگه می‌رسه.

می‌ریم شهر کتاب مرکزی تقاطع حافظ و زرتشت. هرکسی می‌رسه به علاقه خودش اینجا. من وسط کتابا و پوسترها پرسه می‌زنم. حامد می‌یاد، چیزی انتخاب کرده. می‌گه این دلنگونه و هر دو به سبک دوتا همشهری تو یه شهر دور می‌خندیم، به یاد بعضی چیزهای کوچیک. می‌خواد پولش رو حساب کنه که می‌بینیم یه چیزی کم داره. دوباره می‌گردیم. هوای شهر کتاب خنکه و این همه کلمات پراکنده به آدم اجازه دل کندن ساده رو نمی‌ده. برای بار دوم پول خریدش رو می‌ده و می‌زنیم بیرون.

گرمای بیرون آدم رو یاد هبوط می‌ندازه. حافظ رو می‌ریم پایین و از یه نفر آدرس وصال رو می‌پرسیم. هوا تاریک شده و خیابون شلوغه. حامد با آستین کوتاه نارنجی و جین آبیش راه می‌ره و گاهی پذیرای تیکه‌های من می‌شه. حرف می‌زنیم، می‌‌شه گفت زیاد. از زندگی با تمام طول و عرضش. ماشین‌ها به سرعت می‌گذرن.

وسط بلوار کشاورز می‌شینیم. بستنی میوه‌ای می‌خوریم. هنوز حرف می‌زنیم. می‌چسبه، هر دوش. می‌یاد بالا کیفش رو برمی‌داره، با لبخند از اتاق بیرون می‌ره. سه ساعت با هم بودیم.



..................................................................................................................................