چند روز پیش با واقعیت زندگی مردی برخوردم که آخرین سالهای میانسالی و به قول خودش جوونی شو سپری می کرد. یهو به خودش اومده بود و دیده بود فرصت زیادی نداره . هول شده بود و نمی دونست چطور تو این فرصت کوتاهی که داره از زندگیش لذت ببره . تنها چیزی که تو زندگیش بدست آورده بود پول بود و چیزایی که از دست داده بود ... کلی. حالا می خواست ازش استفاده کنه. (البته این آقا خونواده هم داشت زن و دوتا بچه ) ... خوردن ، خوابیدن، مهمونی های مجردی، یه شب تو این ویلا یه شب تو اون یکی... و آخرش هم یه زن جوون این تمام ظرفیتش برای لذت بردن از زندگیش بود.
کم نیستن از این آدمها که کمترین ارزشو برای چیزایی که بیشترین ارزشو داره قاءل می شن. آدمهایی که سرشونو می کنن توی برف وکسی رو نمی بینن، تمام وقتشونو صرف پول در آوردن می کنن و در روابط خونوادگی می خوان که سالار باشن و رءیس (نگین دوره این حرفا گذشته ،خداکنه اما به نظر من اینجور آدمها هنوز زیادن فقط یکم ظاهرشون قرق کرده) . نمی فهمن که اینطوری بهترین چیزایی که می تونستن داشته باشن و اون محبت و صمیمیت و روابط واقعی و نزدیک خانوادگیه رو از دست می دن و خونوادشون دیگه اونها رو دوست نخواهند داشت. اکثر این آدمها وقتی عمری ازشون گذشت و زندگیشون افتاد به سرازیری چشمشونو باز می کنن و می بینن چیزی ندارن تازه می فهمن که کسی واقعا دوسشون نداره و چون اینجور آدما اصولی خودخواه هم هستن نمی فهمن اینا همش تقصیر خودشون بوده یه نگا به دورو برشون می ندازن. روابط خوانوادگی که خرابه ، میرن دنبال دوستهایی که شرایط خودشدنو دارن و تنها تفریحی که بلدن، "عیاشی" .و می شن یکی مثل همین آقایی که تعریفشو کردم.