از کجاها به اين ص�حه سر می زنند؟

Powered by Blogger
ATOM Feed

Archive


www.flickr.com
[ یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴ ]  ::  [ Mohammad Hosseini ]
مسجد سجاد.
محمد آنجاست، ایستاده در درگاه. محمد به تویی که به سویش می روی لبخند می زند، لبخند می زند و دستت را در دستانش می فشارد. صورتش را بر صورتت، موهای صورتش بلند شده اند، سه روزه اند. مثل کودکی سه روزه که تمام زندگیش در گریه گذشته است. نگاه محمد آرام می گیرد در گوشه ای، خیره می شود و می ماند. چیزی از او روی تو می ریزد. از او جدا که می شوی تا در کنج مسجد بنشینی، حس می کنی چیزی در توست که تا چند قدم قبل، نبوده. محمد بزرگ شده است، سه روز که گذشت، او بزرگ شد، آن مرد.
آهای، برادر داری؟ برادرت را دوست داری؟ برادرت هر روز صدایت می کند، به نام؟ دلت تنگ نمی شود برایش؟
مرد قرآن می خواند.
کسی آنجاست، در درگاه، کسی که تا دیروز برادر صدایش می کرد، از امروز برادر نیست. برادر رفت. برادر تنها شد.
سلام محمد، حالت چطور است؟ به برادرت سلام می رسانی!
آن چیز غریب با تو می ماند، با تو همراه می شود. برادر تو می شود. برادر محمد، برادر تمام آنهایی که چشم های محمد را دیده اند. چشمهایی که انگار آرام گرفته اند، انگار می خواهند بخوابند.
محمد آنجاست، محمد در لباسی سیاه آنجاست، با تو دست می دهد. دستهایش گرم گرمند. محمد دیگر به دنبال کسی نمی گردد. او به آنسوی مسجد نگاه می کند، به در چوبی و نیمه باز مسجد، مثل پلکهای نیمه خواب آدمی؛ به انتظار آمدن کسی.


..................................................................................................................................