دوشنبه عصر بود ، چند ساعت ديگه براي گرگان بليت داشتم و مي خواستم دو هفته خونه بمونم . نمي دونم چرا احساس مي کردم بايد از همه دانشگاه خداحافظي کنم . جايي که پنج سال از عمرمو زندگي کردم ودو ماه ديگه فقط يک خاطره دوران جواني مي شد . رفتم و روي نيمکت مورد علاقم توي حياط نشستم ، يک کاغذ و مداد برداشتم وشروع کردم به نوشتن . دلم مي خواست از همه خاطراتم خداحافظي کنم . از همه روزايي که تنها اونجا نشسته بودم و فقط نوشته بودم . از همه دوستهام که باهاشون روي اون نيمکت چوبي نشسته بودم . از همه دوستهام که با هم خوش گذرونده بوديم . از همه دوستهايي که دوستشون داشتم . از اونايي که رفته بودن ، مي رفتن ، يا مي موندن . يه بار يه جايي خوندم که اگر زمان مرگت چهار تا دوست خوب داشته باشي بيهوده زندگي نکردي . ومن خيلي خوشحالم که چهار تا دوست خوب پيدا کردم براي همين اين پنج سال عمرمو هدر نکردم .